محل تبلیغات شما



یک زمانی با "هـ" از دردهای دوستی‌اش می‌گفتیم.

از آن دردها که بااصالت می‌خوانمشان و به او بخاطر داشتن‌اش غبطه می‌خوردم.

و حالا من با دردهای پوستی‌ام به زمینی‌ترین شکل ممکن دردمندم و مستاصل.

دردهایی که قد قامتم نیست و همچون شولای عریانی می‌ماند.

توف سربالایی که نمی‌توان از آن سخن گفت.

یک زمانی "سین" به شوخی می‌گفت این هرم مزلو نوک‌اش در ماتحت ما

فرو رفته و ما کف‌کف‌اش ایستاده‌ایم! باید از دردهای حقیرانه‌مان خجالت بکشیم.

درد هم حتما چیزیست که خوب‌ها و بااصالت‌هایش به عدالت تقسیم نشده.

مثل همه‌ی چیزها!

و شاید آدمی باید آنقدر خودساخته شود که دردهایش رنگ اصالت بگیرد.

که از سوسوی ناچیز دردهای کوچک خم به ابرو نیاورد.

چه کنم که آنقدر آدم بزرگی نیستم که دردهای متعالی داشته باشم.

 

 

"دردهای دوستی کجا؟

درد دوستی کجا.؟"

 


روزهایی را که چشم‌هایم با یکدیگر سر سازگاری نداشتند و در بیمارستان بستری بودم، هر روز از سراسر بخش دوستانی می‌آمدند و بهم سر می‌زدند. دوستانی که هیچکدامشان را نمی‌شناختم و بیماری اکثرشان را هم نمی‌دانستم. خانمی که کمرش را عمل کرده بود و بعد دو روز معده‌اش به خونریزی افتاده بود هر روز بهم سر می‌زد و حالم را از میم می‌پرسید و می‌گفت: چون جوان است از خودش نمی‌پرسم شاید بهش بربخورد. دختری که آنهم جوان بود و اما سنش از من بیشتر بود، بیست و سه روز بود که در بخش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها