روزهایی را که چشمهایم با یکدیگر سر سازگاری نداشتند و در بیمارستان بستری بودم، هر روز از سراسر بخش دوستانی میآمدند و بهم سر میزدند. دوستانی که هیچکدامشان را نمیشناختم و بیماری اکثرشان را هم نمیدانستم. خانمی که کمرش را عمل کرده بود و بعد دو روز معدهاش به خونریزی افتاده بود هر روز بهم سر میزد و حالم را از میم میپرسید و میگفت: چون جوان است از خودش نمیپرسم شاید بهش بربخورد. دختری که آنهم جوان بود و اما سنش از من بیشتر بود، بیست و سه روز بود که در بخش "تکیه گاه بیپناهی دلم شکسته است..."
زندگی و دیگر هیچ...
روز ,سر ,بهم ,بخش ,دوستانی ,میگفت ,بود و ,بهم سر ,هر روز ,است از ,جوان است
درباره این سایت